چیزی در من شکسته بود. نمیدانستم چه چیزی، ولی هرچه که بود، هرگز در من جوش نخورد و درست نشد. تصویر آن مرد خپله توی سرم مثل شبح یک خرس سیاه، هی باد میکرد و بزرگتر میشد، تا آنجا که همه چیز را از فشار هیکلش له و لورده میکرد، همه چیز را، من و آن سهتا آقای مهربان و حتی خود پدرم را که تا آن روز به نظرم قویترین مرد جهان بود...