... در کیفش را باز کرد و چیزی را در مشتش بیرون آورد. خم شد، طوری که دستش به وسط میز رسید و مشتش را آرام روی میز باز کرد. اولین چیزی که توجه سیاوش را جلب کرد حلقهای بود که قل خورد و نزدیک سیاوش ثابت ماند! دیگر حتی نمیتوانست نفس بکشد. نفس در سینهاش حبس شده بود...