رمان ایرانی

راز سکوت

کلافه و سر در گم بود، خیلی از روبرو شدن با او می‌ترسید، سه سال از دیدار او فرار کرده بود ولی حالا دیگر بهانه‌ای برای گریز نداشت. به زودی از راه می‌رسید و آذرخش مجبور بود او را ببیند. نفس بلندی کشید و بازدمش را که بیشتر شبیه به آه بود، از بینی و شش‌‌هایش بیرون فرستاد، دستان سفید و ظریفش را روی لبه پنجره گذاشت، کمی خم شد و به خانه روبرو چشم دوخت. خانه متعلق به یک زن نسبتا مسن بود که مجلل‌ترین و همچنین آرام‌ترین و کم رفت و آمدترین خانه آن محله به شمار می‌رفت.

9789642978557
۱۳۸۹
۳۰۴ صفحه
۳۱۲ مشاهده
۰ نقل قول