رمان ایرانی

برای کلانتر صندلی بگذارید

وقتی وارد شد هیچ‌کس به او توجهی نکرد. حتی آن وقت که پایش به پایی که جلویش دراز شده بود برخورد کرد و لحظه‌ای بعد روی موزائیک چرک کف کافه فرش شد. همه کلاه‌هایشان را روی صورت کشیده بودند و به نظر می‌رسید چرت می‌زنند. فقط وقتی قطعه‌ای فلزی که از جیبش بیرون افتاده بود و دور خودش می‌چرخید از حرکت ایستاد، مدیر کافه کلاه از سر برداشت و گفت: برای کلانتر صندلی بگذارید.

9789641156017
۱۳۸۶
۵۶ صفحه
۲۲۹ مشاهده
۰ نقل قول