روی حلب نوشته بود (روغن نباتی شاه پسند) میخ شد به پادشاه هخامنشی نشسته بر تخت که دستش را برده بود بالا. دو سه سرباز هخامنشی زانو زده بودند مقابلش. سرباز جلویی شعلهای را دو دستی گرفته بود، هدیه کند به پادشاه. خواست آدامس را تف کند. کسی فرز حلب را برداشت و با دست اشاره کرد به کلاه ترکیها که عقب مزدای لکنتهای سوار شده بودند. انگار زلزله افتاده باشد به کاخ، پادشاه کج شده بود و داشت از تخت میافتاد. سرباز جلویی دمر خوابیده بود و شعله را ول نمیکرد. بقیه سربازها قایم شده بودند زیر انگشتان زمخت کسی که حلب را بغل زده بود و به پیرزن میگفت: (تزگل! ماشین گده.)