ثروتمندی به نام زامبرانوس پسر فقیر و آوارهای به نام آنجلیتو را که از راه آشغالگردی روزگار میگذراند به خانه میآورد تا پسرش گریگوریو همبازی داشته باشد. آنجلیتو زندگی خیالانگیزی پیدا میکند لباسهای تمیز و نو میپوشد. غذاهای خوب میخورد. به مدرسه میرود. تفریح میکند و با گریگوریو دوست میشود. تا این که روزی گریگوریو فکر احمقانهای به سرش میزند و میخواهد با زندگی گذشته آنجیلیتو آشنا شود. آنها لباسهای پاره میپوشند و به دنیای گداها و آوارههای شهر میروند. از آن به بعد ماجراهای جذابی برای آنها اتفاق میافتد که هر رماندوستی را شیفته خود میکند و به فکر وا میدارد.