ای آشنای من!
برخیز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند
بر شاخه لبان تو، مرغان بوسهها
لب بر لبم نهی
تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی
تا با امید خویش مرا آشتی دهی!
مردی از جنس خدا
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا رفتی و افسوس نچیدی مرا ماندم و پژمرده شدم، ریختم تا که به دامان تو آویختم دامن خود را متکان ای عزیز این منم ای دوست به خاکم مریز وای مرا ساده سپردی به باد حیف که نشناخته بردی ز یاد همسفر بادم از آن پس مدام میگذرم بیخبر از بام و شام میرسم ...