روزی روزگاری، خرگوش کوچکی توی جنگل بود که همیشه در ساحل دریاچه جست و خیز میکرد. یک بار که داشت مثل همیشه کنار رودخانه بازی میکرد، روی یکی از برگهای سوزنی تیز افتاد و لبش خراشیده شد. او آنقدر از این اتفاق عصبانی شد که رفت پیش آتش و گفت آتش آتش برگهای سوزنی را بسوزان.