پطروس نیمهشب از کنار سد میگذشت که متوجه شکافی در دیواره سد شد. سرش را چرخاند به سمت خیابان و با انگشتاناش تاکسی زردرنگ را متوقف کرد. وسایلش را در صندوق گذاشت: -فرودگاه، لطفا!