بوی نان تازه به اتاق من هم سرک کشیده است، دست و صورتم را میشویم و به آشپزخانه میروم، نهال هم آنجاست. نگاه با محبتش را به من میدوزد و سلام میکنم. او هم. خانم گل میز را میچیند. سه تایی با هم صبحانه میخوریم. از سحرخیزی من شاد میشوند. یک ساعت بعد پدر تلفن میزند و از من میخواهد تا به لندن بروم. مردد هستم. نه... قطعه قطعه روحم اینجاست. چون نراکم اینجاست! پاسخ منفی قطعی میشود. باید تا میتوانم به بازمانده خانوادهام برسم! ارمیا تا چند وقت دیگر میتواند صحبت کند! خاله کلارا احتیاج به مراقبت دارد و حریر که باید با زندگیاش بجنگد و عاشق شود و عاشق بمیرد... مثل من، من و نراک! و باز هم برای تو ای نراک! عشقمان به اندازه ممنوعیت بزرگ آن زیبا بود! و انسان است که سدها را میشکند و وارد تمامی ورود ممنوعها میشود که اگر این گونه نبود، هیچگاه زمینی نبود و دلتنگی برای خدا معنای نداشت!