قابله آرام برخاست و آوای استخوانهای زانویش بلند شد و خود را تلوتلو خوران تا در چادر کشید. دور و بر چادر را استوار کرد، سوی بستر رفت، روانداز را برداشت و سر بچه را دید. زود دست به کار شد و زن از ترس تکانی خورد. اکبرشاه از پشت دستهایش را به هم انداخته بود و در اتاقش پایین و بالا میرفت. رخسارش از خشم سرخ شده بود. در ته اتاق ناگهان چنان تند برگشت که دم شال ابریشمیاش در هوا پر زد. پادشاه سوی مرد خاموشی که آنجا نشسته بود، خزید. ((ما نمیتوانیم با شرطهای شاهزاده کنار بیاییم.)) آوایش از خشم میلرزید. خواجه جهان گفت: ((پادشاها! آنچه شاهزاده از خود نشان میدهد چیزی جز پشیمانی ناب نیست. اینک آرزوی آشتی در دل دارد.)) چشمهای اکبرشاه گرد شد و با نگاهی خشمآلود به فرستاده سلیم گفت: ((اگر او میخواست وی را ببخشیم دیگر نباید برایمان شرط و گرو میگذاشت. اگر وی برای پوزشخواهی آمده آن سپاه بزرگ که همراهش است دیگر چیست؟ باید سپاهش را واگذار کند و با چند پیشکار پیشمان بیاید. این هم کار توست. ما میخواهیم او را تنها ببینیم، بیسپاهش. برای همراهانش هم چیزی را پایندانی (ضمانت) نخواهیم کرد.)) ((چشم پادشاها!)) خواجه جهان کرنش کرد. آهسته آهسته سوی واپس گام برداشته، رفت.