در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی میکرد که چهل زن داشت. زنان او هیچ فرزندی نداشت و شاه از این بابت دلش پرغصه بود. تا این که روزی درویشی به قصر آمد و گفت: پادشاه را بگویید دم قصر بیاید تا چند کلمه حرف بزنم. رفتند به شاه گفتند، درویشی چنین و چنان دم قصر آمده و خواهان صحبت است.