دستم را انداختم دور بازوانش و او را کشیدم و با خودم بردم. تا مسیر مترو ساکت در اتوبوس نشسته بودیم و بیرون را تماشا میکردیم. هر روز این ساعت به ایستگاه میرفتیم و در آنجا خودمان را بزک دوزک میکردیم تا مورد پسند یه سری آدمهایی که در دنیا فقط پولشان ارزش دارد قرار بگیریم، اما به خدا قسم از این موضوع راضی نبودیم و همیشه عذاب وجدان را با خود حمل میکردیم. به قول فریبا ما دیگه از اون آدمهای بدبخت که دستشان به هیچجا بند نیست بودیم. آدمهای بدبخت و سوختهدل، کسانی که دوست ندارن، نداری و غم و اندوه خانواده خود را ببینند و نمیخوان حسرت در زندگیشان حرف اول را زده باشد.