راستی فکر کرد، زنش بورته را کنار آتش دیده است. دید که او نیز با دیگران سرگرم خنده و شوخیهای هرزه بیابان گردان است. یکباره، ناگهان نگاهش در مسیر نگاه راستی چرخید، حالتش عوض شد. نگاه هیز خندهآلودش به موجی از نفرت و خشم تغییر یافت. آیا او داشت راستی را با برادر جوان مرگش مقایسه میکرد؟ یا به خاطر آورده است که چهطور شوهرش و پدر شوهرش کمک کردند تا آن برج ساخته شود و آنجا قد برافرازد. با ساختمان این برج بود که آنها مجبور شدند دو یادگار از اینجا با خود بردارند. یک دستبند طلا و یک نوزاد پسر. دلش خواست که او را از میان دود و آتش صدا کند و پرسش خود را آهسته در گوشش بگوید. او باید حقیقت را پیش از آنکه همه به خواب روند کشف کند...