... به خاک سوخته میکوفتم. گود میشد. هیچوقت استخوان پایم یا مچ دستم را در آنها نیافتم. هر چند هر جمجمه، جمجمه خودم بود و هر استخوان دست، دست خودم! قاطرها عرق کرده بودند. در آن سوز سرد، لحظهای اگر درنگ میکردند، بخار از کول و کپل خیسشان بلند میشد و دیگر میلی به جلو رفتن نداشتند. حدود نیمی از ارتفاع را بالا آمده بودیم، برگشتم و عقب را نگاه کردم. روستای ماموستا ایاز در دامنه تپهای، پشت به شرق و رو به ما، در خاکستری هوا، با کورسوی نوری، همچون لکه مرکبی بر سفیدی کاغذ، بر پهنه زمین، نقش بسته بود.