به سرسرای خانه دویدم، خود را در آینه تمام قد راهرو نگاه کردم. ورقهای از گرد و غبار روی آن نشسته بود. مثل این که آن را از وظیفه خود معاف کرده بودند. هنوز میشد خود را در آن دید اما با عجله و سردستی، دستی بر آن کشیدم. غبار پیشین حالا به هزار شکل عجیب و غریب در آینه نمودار شد. بله! تو بر آینه نشسته بودی. آرام و سنگین، با اطمینان و خیال راحت آنچنان که گویی این نه ما بلکه تو بودی که در تمامی زمانها به اشکال گوناگون صاحب و مالک ما بودی.