نجات امکان خود را دریغ کرده بود. مجال کشیدن سیگار هم نبود. سرم مثل گوی توپر فولادی به گردنم سنگینی میکرد. شب نبود اما همه چیز تاریک بود. خواستم بگذرم، کورمال و سنگین. بدنم انگار منجمد شده بود. اما نه، چیزی در حال سوختن بود. گفتم: ((بذارین برم، همه چی مال شما، ولم کنین!)) زهرخندشان به من تابید. دهانشان پر نور بود. تا آنجا که چشمم میدید، چهار نفر بودند انگار. ریز ریز میخندیدند و در حالی که به من خیره شده بودند، در گوش هم نجوا میکردند.