سر چهارراه، تا پشت چراغ قرمز ایستادم، یکمرتبه از پیادهرو پرید توی خیابان، در ماشین را باز کرد و کنارم نشست. طوری که مهلت نکردم بپرسم چه میخواهد. لابد خیال کرده بود که با ماشین شخصیام مسافرکشی میکنم؛ اما او مسیری نگفته بود. فقط یک چشمش از لای چادر مشکیاش بیرون بود؛ چشمی سبز رنگ، مثل صاعقهای در یک شب بدون ماه و ستاره.