شب از نیمه گذشته بود و من و سیامک هنوز در کوه بودیم. از اول شب آمده بودیم. نان و پنیری، روی تختهسنگی خورده و در کتری سیاه و کج و کولهای روی آتش، چای لبسوزی درست کرده بودیم. جایی نشسته بودیم که ساختمان خوابگاه، با آن هیبتش، خیلی کوچک دیده میشد. تمام شهر، مثل دریایی از نور، موج برمیداشت و میلرزید. سکوت همهجا را فرا گرفته بود و فقط گاهی، صدای جیرجیرکی از میان بوتهها میآمد. سیامک دف را بالای سرش برد و ضرب گرفت، ارتعاش هوا را حس کردم، که فضای وهمآلود کوهستان را شکافت و طنینی در همه کائنات انداخت. امواج سحرانگیز دف، در جان چراغهای لرزان شهر هم رخنه میکرد، و من رقص نورها را در ترنم صدایش میدیدم. هوا خنک بود، و با هر ضربه بر پیکر دف، نسیمی چهره تبدارم را مینواخت و میگذشت... لحظات به سرعت میگذشتند. تقریبا تمام چراغهای خوابگاه خاموش شده بود که به اتاق برگشتیم... احساس میکردم سبک شدهام انگار بار سنگینی از دوشم برداشته بودند. توی رختخواب دراز کشیدم و به سقف ترکخورده چشم دوختم. ندانیستم کی به خواب رفتهام، ولی تا صبح خواب کوه و آسمان و درخت میدیدم. کوه و آسمان خوابگاه نبود! جایی بود که انگار قبلا دیده بودم. انگار زمانی آنجا بودهام...