وقتی به خودم میآیم کنار جسمم نشستهام، با چشمهای باز... جسدم خیره به باغ نگاه میکند و من رها شدهام، هر چند هنوز پاهایم روی زمین است. چقدر صورتم زجر کشیده و تکیده به نظر میرسد! ... چقدر عذاب کشیدهام... انگار به کس دیگری نگاه میکنم که تنهایی و بزرگیاش دلم را میلرزاند. بعد از ده روز برای اولین بار دهان باز میکنم و با جسدم حرف میزنم: "حالا دیگر همه چیز خوب و دوستداشتنی است؛ شایستهی تو... تنهایت نمیگذارم تا یکی بیاید و تو را به او بسپارم..." هیچ نمیگوید. دیگر هرگز نخواهد توانست کلمهای بر زبان بیاورد، مانند این ده روز که لب از لب باز نکرد...