مجموعه داستان خارجی

از 1000 1000 فرهیب ابلیس

گویند ابلیس به شهری درآمد که مردمان‌اش در قهر خداوند بودند. مرض‌ها آکله بر تن ایشان درافتاده، گوشت سر و رویشان را آکل کرده و به هر سولاخی مار و کژدم فرو شده و ایشان همه عاجز اما بنمی‌میرند. ابلیس آمد و گفت مرا رسولی فرستاد تا شما را خلاصی دهم، دست به دعا برآورید که رسول هر که باشد ابلیس نباشد. بو که برآیید از این عفن. قیامتی از خلق برخاست. یکی ناله بر می‌آورد، یک نهانی اشک ریختی که زنده شدیم و هر کسی به زاری انابه کردی. دست برآوردند که اگر تو ما را خلاصی دهی ما را خدا تو باشی. گفت ای مردم مرده بودیت باز زنده‌تان کنم...

مشکی
9789648765342
۱۳۸۹
۳۶ صفحه
۲۰۲ مشاهده
۰ نقل قول