ساکت و آروم روبهروی بابا نشستم و اون اینجوری شروع کرد: ماجرا برمیگرده به دوران کودکیم... وقتی خیلی کوچیک بودم، توی اون کوچه بنبست 5 تا خونه بود. خونه ما ته کوچه بود و باعث شده بود کوچه بنبست بشه. تمام روز فکرم پیش همبازیم غزاله بود. بعدازظهر سر ساعت 5 دم خونشون بودم و تا غروب با هم بازی میکردیم.