لوییز امور همهجا بود، روی کاناپه و همچنین در ذهن من، در زوایای نهانی مغزم نشسته بود. . . دیگر هیچکس غیر از او در جهان نبود، تنها او وجود داشت و بس. اینک حقیقتا خواندن و نوشتن میآموختم و سرانجام پا به عرصه حیات میگذاشتم، و حریص و وحشتزده صورت و اندام موجودی تنومند و سترگ را تماشا میکردم. لوییز طاقتفرساترین دردی بود که میتوانستم به آن مبتلا شوم و نیز تنها درمان آن درد بود.