زمان گذشته است. پیرمرد در کنکاشی دیرپا در درون خود اسیر بویی است غریب، که هر بهار او را در هزارتوی نیمه تاریک خاطرات رها میکند. او این بار به راه میافتد. به سرآغازی برمیگردد که سالها از پایان آن گذشته است تا به نوجوانی نگاه کند که خودش است. به جنگ مینگرد و به جدال تضادهای بزرگ با جزییات بیرحمانهیشان. او رمزگشایی میکند و در این سفر درست نگاه کردن را دوباره میآموزد.