خروج از روزهایی که من مدرسهرو میشوم و برادر کوچکم همیشه سر سفره شام لقمه در دهان خوابش میبرد و مادرم کنار سفره برایش رختخواب میاندازد، شروع نمیشود. خروج از آن روزهایی هم که من هنوز به دنیا نیامدهام و پدر و مادرم، که در شناسنامههایشان با هم همسناند، در آن روزهایی که تبریز از نظر اجتماعی و سیاسی روزهای سختی را از سر میگذراند، ده دوازده سالهاند و سالها باید بگذرد تا همدیگر را پیدا کنند و اول خواهر مرحومم به دنیا بیاید و بعد خواهر دیگرم و بعد من و برادرم، شروع نمیشود. خروج از زمانی شروع میشود که تمام روی زمین آب است تا چشم کار میکند. بعد کبوتری از راه میرسد و صورتهای گوناگون تبریز را نشانم میدهد که هر کدام انگار از زیر ابرهایی تیره همچون دور تند فیلمی میگریزد و شهر مدام ویران میشود و آباد میشود و، شاید در این گشت و گذارها پدر و مادر ده دوازده سالهام را به طور تصادفی در کوچه و خیابانی از کوچهها و خیابانهای تبریز میبینم بیآن که بشناسمشان و بیآن که بدانم سالهای سال بعد آنها روزی همدیگر را پیدا میکنند و در خانهای در محله دوهچی ساکن میشوند و من بعد از دو خواهرم به دنیا میآیم و سالها سال بعد خروج از دل خاطرههای مربوط به گشت و گذارهای ذهنی و عینی و از خلال کتابهایی که خواندهام متولد میشود و رمانی میشود از صورتهای تبریز و من و هر آنچه آن کبوتری که صورت واحدی دارد و گاهی پیدا و گاه ناپیدا میشود نشانم داده است.