آخرین تصویری که توی ذهنم مانده، انگار برج ایفل بود. آره. انگار برج ایفل را دیدم که آرام آرام، دور میشد. اولش انگار زیرش بودم. انگار پایههایش دو طرف تنم بود. بعد، دور شد و دور شد تا... یک دفعه حس کردم، نه انگار برج ایفل نیست. برج آزادی. انگار برج آزادی روبهرویم بود. انگار توی میدان آزادی بودم. گوشهی غربی میدان، همانجا که وقتی از کرج میآمدم،میدویدم تا برسم به اتوبوسهای B.R.T همانجا. چشمم به برج آزادی بود. و صدا، صدای آن همه جمعیت. هزار هزار تا، شاید هم بیشتر و یک چیزی که ته گلو و دماغم داشت خفهام میکرد.