پیرزنی که کنار جاده بساط عتیقههایش را پهن کرده بود، با لهجه سنگین شرقی حرف میزد. دو پای لنگ او با شلوار چرمی گشاد و آویزان پوشیده شده بود و کفشی به پا نداشت. جان به نوک انگشتان سیاه زن خیره شده بود. انگشتان او، گویی در اثر سرمازدگی سیاه شده بود.