رفتم وسط خط ویژه اتوبوس ایستادم. اتوبوس نبود. ایستادم و از آنجا به پنجره مطبم، به تابلوی پزشکیام نگاه کردم. خودم را دیدم که با روپوش سفید و روسری پلنگی میخندم. چشمهایم را بستم. میخواستم همانجا به فراموشی خاک سپرده شدم. همان لحظه تصمیم گرفتم که تمام کنم و زندگی خفتبار و تحقیر شدهام را به آخر برسانم. صدای وحشتناک بوق، چشمهایم را گشود. راننده سرش را بیرون آورده بود و نعره میزد: میخوای خودتو بکشی، چرا با جون ما بازی میکنی؟ بکش کنار. به خودم آمدم و کشیدم کنار. راه دادم تا عبور کند. داشتم چه کار میکردم؟ یک لحظه با تمام وجود مرگ را به زندگیام دعوت کردم. کاش میآمد. ولی اینجا جای دعوت او نبود. وسط شهر. توی خیابان شلوغ ولیعصر...