شانزده ساله بودم، تنم کامل بود و میل مهیب و ویرانگری در من زبانه میکشید... بوئورچو، نزدیکترین دوست تموچین، در آستانه خواب ابدی گذشتهها را امروزی میکند: آمادهای؟ رنجیدم. عجب پرسشی، من مغولم. و اکنون ترک اسب آنکه زندگیاش سراسر وقف عطشناکترین مرد روزگار بوده، آماده است تا مخاطب بر آن بنشیند و از پنهانیترین رازهای این قوم مرموز باخبر شود.