اکرم چند شب بود که باز هم خوابهای آشفته میدید. در مدت بیماریاش کمتر از این خوابها دیده بود، ولی از وقتی که سلامتیاش را بدست آورده بود، باز هم خوابهای بدی میدید. چند شب پیش در خواب دیده بود که اسبی سفید و تنها از او درخواست کمک میکند، ولی اکرم بیتفاوت رویش را از اسب برگردانده بود. در همان حال، در دور دستها هم پرندهای همانند شاهین همراه با دو جوجهاش را میدید که در خون غوطهور بود و با اکرم وداع میکرد. سپس سرش را که بر گرداند، اسب را به شکل مردی جوان دید که ایستاده است. به طرف اسب رفت و سر اسب را در آغوش گرفت و بیاراده اشک ریخت.