چهار روز فقط فریادهای او بود و بعد دیگر صدایش نیامد و ختم شد به هقهقهای گاه و بیگاه امروز من. چهار شب از دریچه، نگاهم به راهرو بود. گاهی سایهای میدیدم سیاه و پررنگتر از تاریکی، با انگشتهای خشک و موهای سیخسیخ و تنانگار کاغذی لاغری که کجکج میدوید.