احساس میکنم پر شدهام، چیزی دارد درونم سرریز میکند. میان این همه رنگ نشستهام. صدای ماشینها از خیابان میآید. چراغ قرمز است، از بین نردهها میبینم. کنار فواره پسرکی با کلاه نارنجی و شلوار آبی میخندد. کلاغهای سیاه در آسمان آبی پرواز میکنند. زنی تنها با روسری صورتی از کنارم میگذرد. خاطرات خاکستری در سرم دور میزنند، لحظههای رنگپریده آینده انتظارم را میکشند. میشود با نوک تیز مداد بیسپر جنگید، اما تا هست رنگ هست، مثل رنج که پایانی ندارد.