درست بود که زن به درگاه خداوند نیایش میکرد، ولی از او میخواست که پاکو را به وی برگرداند. پاکو که از همان نگاه اول شیفتهاش شده بود. پاکوای که قول داده بود او را از بارسلون دور کند تا زندگی تازهای شروع کنند، پاکوای که چند روز میشد بیخبرش گذاشته بود. پاکوای که بی او، شهامت زنده ماندن را نداشت.