ماکسول سراسیمه وارد اتاق مجاور شد و مقابل میز تندنویس ایستاد. لسلی لبخندزنان به او نگاه کرد. گونههایش سرخ شد، در نگاهش مهربانی و صداقت موج میزد. ماکسول آرنجش را روی میز گذاشت. هنوز کاغذهای لرزان را در دست داشت و خودنویس روی گوشش بود با عجله گفت: دوشیزه لسلی، فرصت زیادی ندارم. در همین فرصت کوتاه میخواهم چیزی بگویم. همسر من میشوید؟ من تا به امروز وقت نداشتم مثل بقیه آدمها عشق خودم را به شما نشان بدهم، اما واقعا دوستتان دارم. لطفا عجله کنید یک عده دارند پول روی هم میگذارند تا سهام بخرند. زن جوان بیاختیار داد زد: درباره چی صحبت میکنی؟ بعد، از روی صندلی بلند شد و با چشمانی از حدقه درآمده به او خیره شد. ماکسول با بیقراری گفت: متوجه نشدید؟ از شما میخواهم با من ازدواج کنید. من عاشق شما هستم دوشیزه لسلی. می خواستم قبلا این موضوع را به شما بگویم اما حالا که کار کمی سبک شده از فرصت استفاده کردهام. خب دوشیزه لسلی چه میگویید؟ تندنویس مات و مبهوت مانده بود. اول انگار بر خود مسلط شده بود، ولی بعد یکباره اشک از چشمانش جاری شد.