رمان ایرانی

نگاهم کن

روزها می‌گذشتند و من هر روز صبح برای مواجه نشدن با شروین خیلی زود از خانه خارج می‌شدم. در خانه هم، هر کدام بدون توجه به یکدیگر کارهای خودمان را انجام می‌دادیم. باورنکردنی بود، اما یک هفته بود که حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکرده بودیم و قهرکردنمان به درازا کشیده بود. روز دوشنبه عزایم بود، چون مجبور بودم سر کلاس او بنشینم.

علی
9789641930259
۱۳۸۸
۵۰۴ صفحه
۵۱۹ مشاهده
۰ نقل قول