خوابهایی ملالانگیز در بستری ملالانگیز. مریلین سراسر شب رو به پایین شناور است من قلابم را میاندازم و میکشم. قلاب من بدنش را میخراشد و او بی آن که خونریزی کند، شناکنان میگریزد. بازویش را که به هنگام خواب گرمتر است با انگشتانم لمس میکنم. سلولها در خلسهای برآمده از خواب زمستانی بر هم فشرده میشوند. مردی که در قفس ببرها زندانی شده است، کبودی دور چشمش را نشانم میدهد. من دستم را دراز میکنم.