خیلی زود با اندکی پیگیری، فتنهگر را شناخت. یکی از بیمارانش بود. خودش او را وارد زندگیاش کرده بود. با شناخت او از پا درآمد. چه سخت و دردآور بود! گریهاش میگرفت، ‹‹چرا این زن؟›› هرچه چون و چرایش را میسنجید، حاصل حسابش به هیچ میرسید. شوهرش را نمیفهمید. چه میزان علف هرز طی این سالهای پر مشغله، در باغچهاش ریشه دوانیده بود که چنین زنی میتوانست رفتگر باغچهاش باشد؟ احساس بیزاری تحملناپذیری به او دست داد. با تکانی تحقیرآمیز پایش را پس کشید. انگار حشره منفوری را از خود دور میساخت. فقط امیدوار بود بیماری به گوشت سرایت نکرده باشد. آن وقت مجبور میشد بیماری را همراه با گوشت تن از میان بردارد. از دلخراشی زخم، نگین به غریزه چهره درهم کشید و پیشانی بین دو انگشت فشرد.