فقط یک لحظه کوتاه، سایه محو کسی را مقابل صورت و پشت پلکهای بستهاش احساس کرد و صدایی نامفهوم که یک آن از گوشش عبور کرد و بعد گنگ و گم شد. هیاهوی درونش آنقدر پرقدرت و بلند بود که هر صدایی را در پس هجوم پرتنش خود خاموش میکرد... توفان بود، جنجال بود و خلاء عظیم و ژرفی که به سرعت در آن سقوط میکرد. داشت میرفت. میخواست که برود... هیچ تلاشی برای زنده ماندن نمیکرد. هیچ دستی را که برای کشاندن او به سوی صبح دراز شده بود، نمیگرفت. دیگر توانش را نداشت.