... ولی هیچکس آنجا نبود. گویی وارد یک اتاق بیپژواک شده بود. بعد از آن آهنگ ناموزون، سکوت ناگهانی سبب شد رعشه بر اندامش بیفتد. بعد، صدای تنفسی سنگین به گوشش رسید. انگار کسی درست پشت سرش ایستاده بود. ناگهان برگشت، کسی آنجا نبود. متوجه شد صدای تنفس کتی است که از این فاصله دور از طبقه بالا به گوشش میرسید. ترس از تنها گذاشتن کتی در اتاق خواب او را به خود آورد. پلهها را دو تا یکی دوید و خود را به اتاق خواب رساند و چراغ را روشن کرد. کتی نیم متر بالاتر از تخت روی هوا معلق بود. داشت آهسته از او دور میشد و به طرف پنجره میرفت! فریاد زد:«کتی» و دوید روی تخت تا همسرش را بگیرد...