مرد یک سیگار برداشت. زن سرش را برگرداند. یک قطره از بازویش سرید و تا آرنج رفت و چکید روی ناخن خونمرده انگشت کوچک پای مرد. «آتش.» زن انگشت لرزان را گرفت. گفت:«با همان فندک. ها؟ میخواهی؟» مرد گفت:«ها. ولی زود برگرد.» زن گفت:«دوستت دارم.» مرد گفت:«خوشگل شدهای.» زن گفت:«تو ماهی.» و خم شد یک آلبالو گذاشت دهان مرد و رفت. مرد نخل را نگاه کرد. خشخش بال کلاغ قاطی خنده قاهقاه زن پیچید توی مهتابی. مرد هسته آلبالو را انداخت پایین. «خیلی بامزه است. بامزهترین چیزی که در عمرم شنیدم.»