قصههای آفتاب و چند قصه دیگر
آیدا کوچولو گفت: طفلک گلهایم همه مردهاند. دیروز عصر خیلی خوشگل بودند. ولی حالا برگهایشان همه خشک شده و پلاسیده. چرا این کار را میکنند؟
این را از دانشجویی پرسید که روی کاناپه نشسته بود.
آیدا کوچولو از این جوان خیلی خوشش میآمد، چون قصههای خیلی قشنگ تعریف میکرد و میتوانست با کاغذ شکلهای خیلی بامزهای درست کند.
هانس کریستین اندرسن و 6 قصه
قصههای دلنشین
آدم برفی و 32 قصه دیگر
قصههای پریان
پادشاه سالخورده گفت: ((میبینی، سرنوشت تو نیز درست مثل اینها خواهد بود. از این تصیمم منصرف شو. این وضع خیلی مرا اندوهگین کرده و خیلی به قلبم فشار میآورد.)) جان دست پادشاه را بوسید و گفت او فکر میکند همه چیز رو به راه خواهد شد، چون او خیلی به شاهزاده خانم زیبا علاقهمند است...