44 قصه از هانس کریستین آندرسن
توک در این خواب هم خواب دیگری دید، یعنی آنچه را که دوست داشت خواب دید. خواهر کوچکش، گوستاو، که چشمان آبی و موهای مجعدی داشت، ناگهان به صورت دختری جوان و زیبا در آمد. او بدون آنکه بال و پری داشته باشد پرواز میکرد. آنها بر روی جنگلهای سبز و دریاچه آبی شهر زولند پرواز کردند.
قصههای پریان
پادشاه سالخورده گفت: ((میبینی، سرنوشت تو نیز درست مثل اینها خواهد بود. از این تصیمم منصرف شو. این وضع خیلی مرا اندوهگین کرده و خیلی به قلبم فشار میآورد.)) جان دست پادشاه را بوسید و گفت او فکر میکند همه چیز رو به راه خواهد شد، چون او خیلی به شاهزاده خانم زیبا علاقهمند است...
قصههای آفتاب و چند قصه دیگر
آیدا کوچولو گفت: طفلک گلهایم همه مردهاند. دیروز عصر خیلی خوشگل بودند. ولی حالا برگهایشان همه خشک شده و پلاسیده. چرا این کار را میکنند؟
این را از دانشجویی پرسید که روی کاناپه نشسته بود.
آیدا کوچولو از این جوان خیلی خوشش میآمد، چون قصههای خیلی قشنگ تعریف میکرد و میتوانست با کاغذ شکلهای خیلی بامزهای درست کند.
آدم برفی و 32 قصه دیگر
دخترک کبریتفروش و 53 داستان دیگر
ولی در کنج آن خانه، در سرمای صبح زود، دخترک همانجا نشسته بود، گونههایش گل انداخته بود و لبخند میزد، مرده بود، تا سر حد مرگ یخ زده بود، در آخرین شب سال کهنه. سپیده سال نو بر بالین جسد دخترکی طلوع کرد که با کبریتهایش آنجا نشسته بود و تقریبا تمام کبریتهای کیسهاش را روشن کرده بود...