دیروز دوستم را فروختند. موهای کوتاهش خرمایی بود و پوستش سفید. مغازهدار که آرایشش میکرد، خیلی خوشگل میشد. از آن صورتهایی داشت که همیشه فکر میکنم مزه شکلات دارند، لبهایش قرمز بود، دماغش سر بالا و کوچک، و صورتش گرد. جایش سمت چپ جای من بود. شبها با هم درددل میکردیم. او همیشه حوصلهاش سر میرفت، اما من که توی ویترین هستم، میتوانم آدمها و ماشینها را ببینم؛ خودش کلی سرگرمی است.