رمان ایرانی

دیوار بهشت

صدای در ریحانه را از جا پراند، قدرتش را نداشت تکان بخورد. هر از گاهی صدای تک تیری سکوت را می‌شکست و مغز ریحانه را از فکر مملو می‌کرد. خواست مادرش را بیدار کند ولی ترسید با بیدار کردن ناراحتش کند. باز هم صدای در آمد ولی این بار آرام‌تر انگار قدرت کسی که در می‌زد لحظه به لحظه کمتر و کمتر می‌شد. مادر که چراغ پذیرایی را روشن کرد ریحانه از جا پرید و رفت کنار پنجره. در می‌زنن مامان، خیلی می‌ترسم، دلم هم نیومد شما رو بیدار کنم. حداقل می‌رفتی پشت در می‌پرسیدی کیه این وقت شب؟ ریحانه هزار بار این سوال را پرسیده بود ولی نه پشت در و نه از کسی که در می‌زد، توی ذهنش و از خودش هزار بار پرسیده بود کیه این وقت شب؟

علی
9789641930839
۱۳۸۹
۴۴۰ صفحه
۲۹۸ مشاهده
۰ نقل قول