سلیمان نه ساله تازه در حال بیداری نسبت به دنیای وسیعتری از بازی در پیادهرو داغ بیرون خانه خود و دور از آغوش پر مهر پدر و مادر است. در غیاب پدر که در پی کار تجاری میرود، او مرد خانه است اما چندی بعد پدرش را در میدان بازاری میبیند که عینک دودی به چشم دارد و دستپاچه به او بیتوجه است. ناگهان دنیای وسیعتر جای ترسناکی به نظر میرسد که در آن پدر و مادر دروغ میگویند و پرسشها بی پاسخ میماند. سلیمان در غیاب اضطرابآور پدر به مادر رو میآورد که زیر چادر شب به او اعتماد میکند و از دوران نوجوانی خود برایش راز دل میگوید. همچنان که دروغها و ترسها شدت میگیرد، گویی دیوارهای خانه سلیمان در برابر رازهای درون آن فرو خواهد ریخت. در کشور مردان به ما میفهماند که عشق به رغم خیانت، اندوه، بیاعتمادی، خشم و ترور سیاسی، همچنان عشق میماند. در حقیقت این عشق بین والدین و فرزند، بین تبعیدی و وطن به مرور زمان بیامان و مبتکرانه رشتههای گسسته را پیوند میزند.