ویلیام عزیزترین دوست او بود ولی این جمی بود که اما عاشقش بود، انگار میخواست تا ابد عاشق او بماند. روزی که جمی به جنگ میرفت، اما در حالی که سعی میکرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد و احساسات خود را بروز ندهد،ایستاد و رفتن او را در صف نظامی که دور میشد تماشا کرد. شانههای پهن جمی تاب میخورد و موهای مجعد و سیاهش زیر نور خورشید میدرخشید. جمی پوزخندی زد که اما معنی آنرا نفهمید. سپس با شادی برای اما دستی تکان داد. این آخرین چیزهایی بود که اما از او به یاد داشت ...