ترسی غریب و غیر دنیوی، از آن جنس که هرگز در زندگیام تجربهاش نکرده بودم، در جانم دوید. از لحظهای که در ذهنم به کنکاش پرداختم و نتیجه گرفتم آن پرهیب عجیب، نمیتواند متعلق به لیلا باشد، لرزش دستم شروع شد. اما این بار رعشهای هم در زانوانم میپیچید که دمی رهایم نمیکرد. درست است که تجربهام فاقد وضوح بود، و حتی نمیتوانستم بفهمم آن پرهیب، به یک مرد تعلق داشت یا یک زن؛ اما تردید نداشتم که آن را دیدهام. خیالات نبود، سایه نبود، اوهام نبود. به راستی کسی، حالا هر که، فضای نیمه تاریک جلوی در دستشویی را طی کرد، و به یکی از اتاقها رفته؛ و یا در همان راهرو؛ پیش از رسیدن به یکی از درها، غیبش زده بود! احتمالی که البته بسیار خوفناکتر به نظر میرسید.