همه چیز از یک خط کوچک آغاز میشود. یک اتفاق پیشبینی نشده، یک انفجار کهکشانی روی سفیدی مطلق بوم. خط بعدی جای دیگریست. تیرهتر است اما نسبتی نامعلوم با خط اول دارد. خطهای بعدی مثل شتکزدنهای رنگ، دیوانهوار سر میرسند. دست مادر روی روم پرسه میزند. گویی میخواهد حواس آدم را از چیزی که میکشد پرت کند. خطهای نامنظم. مادر چند قدم عقب میآید و بوم را نگاه میکند. میخواهد بداند از آن باکرگی آزاردهندهاش چیزی مانده یا نه. روی همان خطهای نامنظم طرح اصلی را میکشد. مادر با خودش حرف میزند. پچپچه میکند. انگار صدای همان خطها باشد. فقط وقتی نقاشی میکند، معلوم نیست با خودش چه میگوید. میدانم که در آن جملههای کوچک کوتاه خوشبختیهای آنی و تجربه ناشدهای حضور دارند که مادر برای خودش نگه میدارد. مثل یادگاریهایی از گذشته.