انگشتش را بالا برد. یک بند آن را جلوی چشمش گرفت. گفت:‹‹ اگر به اندازه همین یک بنده انگشت به من توجه میکرد تا حرفم را بپذیرد و احساسم را درک کند برای من کافی بود. چیزی از او نمیخواستم.›› هنوز نگاهش به بند انگشتش بود. خندهاش گرفت. ادامه داد:‹‹ دیوانه شدهام این چه حرکاتی است که از خود درآوردهام؟!›› گوشهای خزید. منتظر شد... اما نیامد.