توی فرمی که توی دفتر انتشارات میدهند دستم، بندی هست به این مضمون: ضرورت چاپ این اثر، آقای مسئول میگوید: این مربوط به کتاب شما نیست. جلوی بند را خالی میگذارم و میروم سراغ قسمتهای بعدی. اما فکر ضرورت چاپ این اثر رهایم نمیکند. بعد فکر میکنم ضرورت چاپ داستانها چیست؟ اصلا ضرورت نوشتن داستانها چیست؟ انگار آقای مسئول هم فکر میکند که داستانها ضروری نیستند. این بند مال کتابهای مهم علمی است که لابد اگر نوشته نشوند زمین به آسمان میآید. چطور میشود زندگی را این جور طبقهبندی کرد؟ حالا دلم میخواهد دوباره فرم را بردارم و بنویسم ضرورت چاپ این اثر این است که لم بدهی زیر کولر ـ اگر قد داد به تابستان ـ یا اینکه تکیه بدهی به شوفاژ، همینجوری که داری ماستت را میخوری، دو ساعتی بخوانی و بعدش بگویی اوهوم! اینجوری هم میشود. همین.