حالا دیگر روی بازوی شریو برف نبود. حالا دیگر روی بازویش آستین هم نبود، آنچه بود پیش بازو بود و دست لطیف و تپل که در روشنایی لامپ بر میگشت و پیپی را از قوطی خالی قهوه از جایی که پیپ و قوطی را نگه میداشت بر میداشت و پیپ را از توتون پر میکرد و چاقش میکرد.